پراکندن. متفرق کردن. متشتت و تار و مار کردن. ثرّ. ثرثره. طحطحه. صعصعه: درویش مر آن نقد و جنس را به اندک زمان بخورد و پریشان کرد و بازآمد. (گلستان). چون گرد آمدن خلق موجب پادشاهی است تو چرا خلق را پریشان میکنی. (گلستان) ، افشاندن. پراکندن (دانه) : تا دانه پریشان نکنی خرمن برنگیری. (گلستان). - پریشان کردن موی یا زلف، از هم باز کردن تارهای آن: پریشان کرده ای زلف دو تار را. ، گوراندن. آشفتن. آلفتن. آشفته و آلفته ساختن
پراکندن. متفرق کردن. متشتت و تار و مار کردن. ثَرّ. ثَرثَره. طحطحه. صعصعه: درویش مر آن نقد و جنس را به اندک زمان بخورد و پریشان کرد و بازآمد. (گلستان). چون گرد آمدن خلق موجب پادشاهی است تو چرا خلق را پریشان میکنی. (گلستان) ، افشاندن. پراکندن (دانه) : تا دانه پریشان نکنی خرمن برنگیری. (گلستان). - پریشان کردن موی یا زلف، از هم باز کردن تارهای آن: پریشان کرده ای زلف دو تار را. ، گوراندن. آشفتن. آلفتن. آشفته و آلفته ساختن
نورانی کردن. تاباندن. روشن کردن. زدودن تیرگی و تابناک کردن: کنون باتو آیم به درگاه اوی درخشان کنم تیره گون ماه اوی. فردوسی. بدو گفت خسرو که با رنج تو درخشان کنم زین سخن گنج تو. فردوسی. چوپیدا شود کژی و کاستی درخشان کنم پیش تو راستی. فردوسی. سواری فرستم به نزدیک تو درخشان کنم رای تاریک تو. فردوسی. چو اینها فرستد به نزدیک من درخشان کند جان تاریک من. فردوسی. بدین کس فرستم به نزدیک اوی درخشان کنم رای تاریک اوی. فردوسی. چو جفت من آید به نزدیک تو درخشان کند رای تاریک تو. فردوسی. تمرغ، درخشان و لغزان کردن اندام را. (از منتهی الارب)
نورانی کردن. تاباندن. روشن کردن. زدودن تیرگی و تابناک کردن: کنون باتو آیم به درگاه اوی درخشان کنم تیره گون ماه اوی. فردوسی. بدو گفت خسرو که با رنج تو درخشان کنم زین سخن گنج تو. فردوسی. چوپیدا شود کژی و کاستی درخشان کنم پیش تو راستی. فردوسی. سواری فرستم به نزدیک تو درخشان کنم رای تاریک تو. فردوسی. چو اینها فرستد به نزدیک من درخشان کند جان تاریک من. فردوسی. بدین کس فرستم به نزدیک اوی درخشان کنم رای تاریک اوی. فردوسی. چو جفت من آید به نزدیک تو درخشان کند رای تاریک تو. فردوسی. تمرغ، درخشان و لغزان کردن اندام را. (از منتهی الارب)
متفرق بودن. پراکنده بودن، درهم بودن. ژولیده بودن. آشفته بودن، اضطراب داشتن. متوحش بودن. خیالات واهی داشتن. سرگردان بودن، غمناک بودن. دلتنگ بودن، فقیر و تهی دست بودن. بدحال بودن، افشانده بودن. از هم باز و پراکنده و متفرق بودن
متفرق بودن. پراکنده بودن، درهم بودن. ژولیده بودن. آشفته بودن، اضطراب داشتن. متوحش بودن. خیالات واهی داشتن. سرگردان بودن، غمناک بودن. دلتنگ بودن، فقیر و تهی دست بودن. بدحال بودن، افشانده بودن. از هم باز و پراکنده و متفرق بودن
گریبان ساختن، قبا کردن، یا دامن کسی را گریبانک. او را ترقی دادن بالا بردن: هر که یک دم در ره افتادگی با ما نشست خاکساری دامن او را گریبان میکند. (رفیع)
گریبان ساختن، قبا کردن، یا دامن کسی را گریبانک. او را ترقی دادن بالا بردن: هر که یک دم در ره افتادگی با ما نشست خاکساری دامن او را گریبان میکند. (رفیع)